اين داستان ماجرای دکتر و پنج بيماری است که در اتاق شمارهی ۶ بيمارستانی قرار دارند كه فقط يكی از آنها از طبقهی ممتاز و بقيه پيشهور و كاسبكارند. در يكي از روزهای اوايل بهار كه برف سنگينی آمده بود، در گودال واقع در كنار گورستان دو جنازهی كهنه پيدا ميشود. يكی از آنها جسد يك پيرزن و ديگری جسد بچهای است كه آثار مرگ غيرطبيعی در آنها مشاهده میشود. شايعهی كشف اين دو جنازه و وجود قاتل ناشناسی در شهر ورد زبانها میگردد و ...
خرید کتاب اتاق شماره 6
جستجوی کتاب اتاق شماره 6 در گودریدز
معرفی کتاب اتاق شماره 6 از نگاه کاربران
.
باید بچشد عذاب تنهایی را // مردی که ز عصر خود فراتر باشد
گاهی آنقدر از دستِ زمین و زمان می کشیم ، که آرزو میکنیم اگر یک درصد هم جهان دیگر و زندگی جاویدی وجود دارد ، بالفور از بین برود تا بتوانیم یک نفس راحت بکشیم...تا بتوانیم در نیستی غوطه ور شویم و دیگر فکرمان درگیر چیزی نباشد
،چخوف در این کتاب هر چه فریاد داشت ، برسرِ انسان هایی که بدون پوشیدن کفش های یکدیگر ، شروع به قضاوتِ هم میکنند زد
کسانی را که فکر می کنند در همه حالت می توانند دیگران را درک کنند و خودشان را _تنها در حد حرف زدن_ جای دیگران بگذارند و در طرفه العینی حکم صادر کنند
همیشه کسانی در صحنه هستند که ادعایشان کمک کردن به شماست ، در حالی که به هیچ وجه اینطور نیست. آن ها _در بهترین حالت_تنها خواهانِ این هستند که خودشان را به شما و دیگران ثابت کنند و با حل کردن مسلئه تان ، بعد از چسباندن مدال پیروزی بر سینه شان، خودشان را از شر شما خلاص کنند و در گوشه امنی پناه بگیرند .پشت سرتان هم به همه می گویند که @فلانی را من بودم که کمکش کردم...اما احمق تر از آن است که فکرش را می کنید...@ههه
دقیقا مثل رئیس پستخانه که خودش را بهترین دوست دکتر آندری می دانست و همه جا این دوستی اش را جار می زد اما بعد از مرگ دکتر حتی در مراسم خاکسپاری اش حاضر نشد...چرا؟! چون دیگر نمایش تمام شده بود و کسی نبود که برایش اجرا کند
با خواندن صفحه به صفحه ی این کتاب حرص خوردم و شخصیت های مشابه بسیاری را در اطرافم تطبیق دادم
چخوف حرف های بسیار مهمی را دراین حجم کم زد.
خیلی پیشنهاد میشود
*****
مشاهده لینک اصلی
در ازای درد و رنج انسان، تلخ و مایه تاسفه که پایانِ زندگی چیزی بجز مرگ نصیبش نمیشه.
نه پاداشی و نه صحنهای شبیه به یک اپرا، با یه صخره با شکوه. در چنین پایانی بالاخره نوبت به موژیکها میرسه که بیان و دست و پای جنازه رو بگیرن، کِشون کِشون ببرنش به زیرزمین. البته اشکالی نداره، شاید اون دنیا خوشی نصیب ما بشه. اما ممکنه که به سایه تبدیل بشیم و برگردیم تا این کثافتا رو حسابی بترسونیم.
بعد از هجده سال با چخوف آشتی کردم.
قهر نبودیم، اما سراغی هم از هم نمیگرفتیم.
از دیدنت خوشحال شدم، چخوف عزیز.
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب اتاق شماره 6
خرید کتاب اتاق شماره 6
جستجوی کتاب اتاق شماره 6 در گودریدز
باید بچشد عذاب تنهایی را // مردی که ز عصر خود فراتر باشد
گاهی آنقدر از دستِ زمین و زمان می کشیم ، که آرزو میکنیم اگر یک درصد هم جهان دیگر و زندگی جاویدی وجود دارد ، بالفور از بین برود تا بتوانیم یک نفس راحت بکشیم...تا بتوانیم در نیستی غوطه ور شویم و دیگر فکرمان درگیر چیزی نباشد
،چخوف در این کتاب هر چه فریاد داشت ، برسرِ انسان هایی که بدون پوشیدن کفش های یکدیگر ، شروع به قضاوتِ هم میکنند زد
کسانی را که فکر می کنند در همه حالت می توانند دیگران را درک کنند و خودشان را _تنها در حد حرف زدن_ جای دیگران بگذارند و در طرفه العینی حکم صادر کنند
همیشه کسانی در صحنه هستند که ادعایشان کمک کردن به شماست ، در حالی که به هیچ وجه اینطور نیست. آن ها _در بهترین حالت_تنها خواهانِ این هستند که خودشان را به شما و دیگران ثابت کنند و با حل کردن مسلئه تان ، بعد از چسباندن مدال پیروزی بر سینه شان، خودشان را از شر شما خلاص کنند و در گوشه امنی پناه بگیرند .پشت سرتان هم به همه می گویند که @فلانی را من بودم که کمکش کردم...اما احمق تر از آن است که فکرش را می کنید...@ههه
دقیقا مثل رئیس پستخانه که خودش را بهترین دوست دکتر آندری می دانست و همه جا این دوستی اش را جار می زد اما بعد از مرگ دکتر حتی در مراسم خاکسپاری اش حاضر نشد...چرا؟! چون دیگر نمایش تمام شده بود و کسی نبود که برایش اجرا کند
با خواندن صفحه به صفحه ی این کتاب حرص خوردم و شخصیت های مشابه بسیاری را در اطرافم تطبیق دادم
چخوف حرف های بسیار مهمی را دراین حجم کم زد.
خیلی پیشنهاد میشود
*****
مشاهده لینک اصلی
در ازای درد و رنج انسان، تلخ و مایه تاسفه که پایانِ زندگی چیزی بجز مرگ نصیبش نمیشه.
نه پاداشی و نه صحنهای شبیه به یک اپرا، با یه صخره با شکوه. در چنین پایانی بالاخره نوبت به موژیکها میرسه که بیان و دست و پای جنازه رو بگیرن، کِشون کِشون ببرنش به زیرزمین. البته اشکالی نداره، شاید اون دنیا خوشی نصیب ما بشه. اما ممکنه که به سایه تبدیل بشیم و برگردیم تا این کثافتا رو حسابی بترسونیم.
بعد از هجده سال با چخوف آشتی کردم.
قهر نبودیم، اما سراغی هم از هم نمیگرفتیم.
از دیدنت خوشحال شدم، چخوف عزیز.
مشاهده لینک اصلی





